جدول جو
جدول جو

معنی مهره سای - جستجوی لغت در جدول جو

مهره سای(دُ)
مهره ساینده. حکاک. (ملخص اللغات خطیب کرمانی)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مهره باز
تصویر مهره باز
آنکه شطرنج یا تخته نرد بازی می کند، کنایه از حقه باز
فرهنگ فارسی عمید
(مُرَ / رِ سَ)
نوعی از عقیق سیاه و سپید که مخصوصاً در عربستان یافت می گردد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نُ رَ / رِ)
کنایه از سپید. (آنندراج) :
گشته غدیر از ته بط نقره سای
زو بط زرپای شده نقره پای.
امیرخسرو (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَ نِ نَنْ دَ / دِ)
مهره بازنده. که با مهره نرد یا شطرنج بازد:
بسان بلعجبی مهره باز استادم
نگه کنی به من این خانه پاک و دیگر پاک.
سوزنی.
ملک توران مهره کردار است بر روی بساط
رای ملک آرای تو بر مهره ماهر مهره باز.
سوزنی.
کعبه در تربیع همچون تخته نرد مهره باز
کعبتین تنها و نراد انسی و جان آمده.
خاقانی.
، شعبده و حقه باز. (آنندراج). چشم بند. مشعبد:
یکی مهره بازاست گیتی که دیو
ندارد به ترفند او هیچ تیو.
عنصری.
که در مهر او کینۀ تست ازیرا
که بسته ست چشم دل این مهره بازش.
ناصرخسرو.
ای چرخ مشعبد چه مهره بازی
وی خامۀ جاری چه نکته سازی.
مسعودسعد.
به قهر خصم تو کردند کارهای عجیب
چو مهره باز و چو بازیگر آسمان و زمین.
امیرمعزی (از آنندراج).
پیش طبع مهره بازش شعبده نتوان نمود
گوشۀ شش بیشی این نه حقۀ مینا دهد.
جمال الدین عبدالرزاق (از آنندراج).
مهره باز روزگار کهربای سوده بر عارض گل رعنای رخسار پراکند. (سندبادنامه ص 156).
گذر بر مهر کن چون دلنوازان
به من بازی مکن چون مهره بازان.
نظامی.
مشعبد شد این خاک نیرنگ ساز
که هم مهره دزد است و هم مهره باز.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(مُ رَ / رِ)
عمل مهره باز، حیله گری. (آنندراج). فریب و مکر و حیله بازی. (ناظم الاطباء). شعبده. شعوذه. چشم بندی:
نراد طرب به مهره بازی
از دست بنفش کرده ران را.
خاقانی.
مشعبذ افلاک را مهره بازی چون مهره به بازی داشتی. (سندبادنامه ص 304).
- مهره بازی کردن، حیله گری کردن:
شاه با خصم حقه سازی کرد
مهره پنهان و مهره بازی کرد.
نظامی (هفت پیکر ص 124).
به ماری چومن مهره بازی مکن
نبرد آر و نیرنگ سازی مکن.
نظامی.
- مهره بازی کن، نراد:
شوخ و رعنا خرید نوش لبی
مهره بازی کنی و بوالعجبی.
نظامی.
- ، مشعوذ. شعبده باز
لغت نامه دهخدا
(مُ رَ / رِ)
هرچیز میان کاواکی مانند شیپور که در آن می دمند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
مهره دارنده. صیقلی کرده و جلا داده. (ناظم الاطباء). رجوع به مهره در این معنی شود، که مهره داشته باشد. دارندۀ مهره:
بسته چو حقه دهن مهره دار
راهگذر مانده یکی مهره وار.
نظامی.
، جانور که ستون فقرات دارد:
هم در او افعی گوزن آسا شده تریاقدار
هم گوزنانش چو افعی مهره دار اندر قفا.
خاقانی.
رجوع به مهره داران شود
لغت نامه دهخدا
(مُ رَ / رِ یِ)
مهره ای است به اندازۀ برنجی بارنگ سپید که گویند هر ماری دو عدد از آن در درون سردارد و غربال بندان دو تای از آن را در سرکه افکنند به فاصله ای و آن دو در سرکه حرکت کنند تا به یکدیگر پیوندند و این خاصیت در هر چیز آهکی باشد چون پوست خایه. (یادداشت مؤلف). به عربی حجرالحیه گویند، و درمخزن الادویه گفته آن را اقسام است قسمی است معدنی وآن را مار مهره گویند و بعضی گفته اند در معدن زبرجدبهم میرسد و آن زبرجدی رنگ مایل به سیاهی و خاکستری است بشکل نگین مربعی از یک مثقال تا دو مثقال. دم حیوانی که در عقب سر بعضی از افاعی هست و در بعضی نیست. چون از گوشت جدا کنند نرم و بعد حجریت پیدا می کندو متفاوت است. مجعول نیز می باشد. امتحان اینکه بر جای گزیده مار بچسبد و چون شیر بر آن ریزند شیر منجمدو متغیر شود و چون جذب تمام سم کرده باشد دیگر نچسبد. (از آنندراج). حجرالثعبان. عودالحیه:
اگرچه مار خوار و ناستوده است
عزیز است و ستوده مهرۀ مار.
ناصرخسرو.
که زهرمار شود دفع هم به مهرۀ مار.
مجیر بیلقانی.
مهرۀمار بهر مار زده ست
به کسی کز گزند رست مده.
خاقانی.
میداشتم چو مهرۀ مارت ز دوستی
دندان مار بر جگرم چون گذاشتی.
خاقانی.
نوش بخشد به مهره مار سنان
مارگیرد باژدهای عنان.
نظامی (هفت پیکر).
خبر ده مرا تا بدانم شمار
که در سلّه مار است یا مهره مار.
نظامی.
- امثال:
مهرۀ مار دارد، همه کس او را دوست گیرند. همه کس به معاشرت او گرایند. نظیر: مهرگیاه دارد. (امثال و حکم). پیش همه کس محبوب است.
- ، کنایه از کنیزک. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(چِ رَ / رِ)
منسوب به چهره. مثل و مانند چهره، سرخ نیمرنگ که در عرف هند آن را گلابی گویند یا نزدیک به گلابی. (آنندراج). رنگ چهره ای که لفظ دیگرش گلی است. (فرهنگ نظام). گلگون. (از ناظم الاطباء). سرخ نزدیک به پشت گلی. رنگ سرخ باز. سپید مایل به سرخی. صورتی:
از شوق تو خون در دل گل میجوشد
شمع از هوست به سوختن میکوشد
از عکس گل روی تو دایم چون گل
آئینه لباس چهره ای میپوشد.
سلیم (از آنندراج).
چهره ای شد ز می و دید در آئینه و گفت
به چه زیباست ببینید همین رنگ به گل.
زکی ندیم (آنندراج).
چهره را چهره ای از خون جگر ساخته ام
همچو زخم این لب پرخنده ام از شادی نیست.
مخصوص کاشی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از زهره ساز
تصویر زهره ساز
خوشخوان خوش الحان
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه با مهره ها حقه بازی کند حقه باز مشعبد: بقهر خصم تو کردند کارهای عجیب چو مهره نباز و چو بازیگر آسمان و زمین. (امیر معزی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مهره بازی
تصویر مهره بازی
عمل و شغل مهره باز حقه بازی با مهره ها
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه دارای مهره است ذی فقار. یا مهره داران. نام عام کلیه جانوران استخواندار جانورانی که دارای استخوان میباشد و بالمال صاحب تیره پشت (ستون فقرات) هستند استخوانداران ذی فقاران ذوفقاران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مهره زنی
تصویر مهره زنی
شغل و عمل مهره زن
فرهنگ لغت هوشیار
مهری ایست به اندازه برنجی با رنگ سپید که گویند هر ماری دو عدد از آن در درون سر دارد و غربال بندان دوتای از آن در سرکه افکنند بفاصله ای و آن دو در سرکه حرکت کنند تا بیکدیگر پیوندند، و این خاصیت در هر چیز آهکی باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مهره باز
تصویر مهره باز
قمارباز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زهره ساز
تصویر زهره ساز
خوش، خوان
فرهنگ فارسی معین
شطرنج باز، نراد، حقه باز، کلک، مکار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
گهره+سری، به معنی در کنار گهواره استدر موسیقی مازندرانی، عنوان
فرهنگ گویش مازندرانی